- ۱ نظر
- ۱۴ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۲۶
زندگی ریاضی است
سخت و شیرین
زندگی نموداری سینوسی است
ما وقتی در سرازیری به زیر صفر میرسیم
قهر و غصه و دلخوری
وقتی هم نمودار در مثبت و بالای صفر میرود
عشق میکنیم و شادی
غافل از اینکه در اوج هنوز مثبت یک ایستاده و پس از ان شروع پایین امدن است و در قعر منفی یک و پس از آن صعود دوباره
پس از این مثبت و منفی ها و بالا و پایین ها دلخور نشو
آن گاه در اوج اماده سرسره بازی هستی
و در قعر میدانی باید از پلکان سرسره بعد بالا روی
پس بخند و بتاب
که باید از بالا و پایین رفتن زندگی لذت برد و سرسره بازی کرد
اکبر عبدی میگفت:
یک روز سر سریال با "حسین پناهی" بودیم،
هوا هم خیلی سرد بود ، از ماشین پیاده شد … بدون کاپشن!
گفتم :حسین!
این جوری اومدی از خونه بیرون؟
نگفتی سرما میخوری؟!
کاپشن خوشگلت کو؟
گفت :کاپشن قشنگی بود،نه؟
گفتم :آره!
گفت :من هم خیلی دوستش داشتم!
ولی سر راه یکی را دیدم که هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت!
ولی من فقط دوستش داشتم!
روحش شاد… هوایمان سرد شده است!
به راستی!؟ ما چقدر می بخشیم؟ و از چه دوست داشتنی هایی میگذریم؟
❤
دیوارهای مهربانی رو تو فصل سرما بپا کنیم.
اتوبوس با سر و صدای زیادی در حرکت بود ...
یکی از مسافران پیرمردی بود که دسته گل سرخِ بسیار زیبایی در دست داشت،
نزدیک او دختر جوانی نشسته بود که مرتب به گل های زیبای پیرمرد نگاه می کرد!
به نظر می رسید از آنها خیلی خوشش آمده ...
ساعتی بعد اتوبوس توقف کرد و پیرمرد باید پیاده می شد ...
پیرمرد بدون مقدمه چینی دسته گل را به دختر جوان داد و گفت:
مثل اینکه شما گل رُز دوست دارید؟ فکر می کنم همسرم هم موافق باشد که گل ها را به
شما بدهم؛ به او خواهم گفت که این کار را کردم.
دختر جوان از دریافت گل ها بسیار خوشحال شد و تشکر کرد .
پیرمرد پیاده شد و اتوبوس دوباره به راه افتاد ...
دختر بیرون را که نگاه می کرد ؛ پیرمرد را دید که به سمت قبرستان کنار جاده می رود ...
*
*
گاهی بهترین و زیباترین چیزهای دنیا قابل دیدن و لمس کردن نیست و فقط باید از درون احساسشان کرد.
وقتی پشت سر پــدرت از پلـه ها میای پایین و میبینـی
چقــدر آهسته مــیره ، میفهمـی پــیر شده
وقتی داره خـودش رو اصلاح میکنه و دستـش مـیلرزه میفهمـی پیر شده
وقتی بعد غـذا یه مشت دارو میخـوره میفهمـی چقـدر درد داره
وقتـی یه گوشه ساکـت و تلـخ نشسته و غـرور مــردونه ش اجـازه نمـیده دم بـزنه
میفهمـی چقـدر غصـه داره امـا هیچـی نمـیگه
وقتـی میفهمـی نصف موهـای سفـیدش و پینـه دسـتاش به خاطـر ایـنه که
تـو به بـهار برسـی دلـت میخـواد جونت رو تقـدیم قـلب بزرگ و
عظـمت نـام پـــــدر کنـی
زندگـی بـار گرانـی سـت که پشـت پریشانـی تـوست پــدر
کــار آسانـــی نیــست
نــــان در آوردن و
غــم خـــوردن و
عاشــق بـــودن ...