روز نوشت های یک دانشجو

وقت آزاد
روز نوشت های یک دانشجو

اگر توانسته باشم در قلب یک انسان
پنجره جدیدی را به سوی او باز کرده باشم
زندگانی من پوچ نبوده است

زندگانی تنها چیزی است که اهمیت دارد
نه شادمانی و نه رنج و نه غم یا شادی

تنفر همانقدر خوب است که عشق
و دشمن همانقدر خوب است که دوست

برای خودت زندگی کن
زندگانی را به آن سان که خود می خواهی زندگی کن
و از این رهگذر است که تو
وفادارترین دوست انسان خواهی بود

من هر روز تغییر می کنم
و در هشتاد سالگی هم ، همچنان تجربه می آموزم و تغییر می کنم
کارهایی را که به انجام رسانده ام
دیگر به من ربطی ندارد ، دیگر گذ شته است
من برای زندگی هنوز نقدینه های بسیاری در اختیار دارم

****************
دوستان عزیزم امیدوارم از مطالب این وبلاگ کوچولو لذت ببرید.
دوستان عزیز بخشی از مطالب این وبلاگ حاصل تراوشات ذهنم هستش که امیدوارم مورد استفاده واقع بشه.

نکته مهم اینه که انتشار مطالب این وبلاگ حتی بدون ذکر منبع هم مجاز هستش و امیدوارم با نشر این مطالب گامی به سوی تفکر و اندیشه برداریم :)

التماس دعا

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۴ تیر ۹۵، ۱۹:۳۰ - (^_^)hafez (^_^)
    لایک

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

اتوبوس با سر و صدای زیادی در حرکت بود ...
یکی از مسافران پیرمردی بود که دسته گل سرخِ بسیار زیبایی در دست داشت،
نزدیک او دختر جوانی نشسته بود که مرتب به گل های زیبای پیرمرد نگاه می کرد!
به نظر می رسید از آنها خیلی خوشش آمده ...
ساعتی بعد اتوبوس توقف کرد و پیرمرد باید پیاده می شد ...
پیرمرد بدون مقدمه چینی دسته گل را به دختر جوان داد و گفت:
مثل اینکه شما گل رُز دوست دارید؟ فکر می کنم همسرم هم موافق باشد که گل ها را به
شما بدهم؛ به او خواهم گفت که این کار را کردم.
دختر جوان از دریافت گل ها بسیار خوشحال شد و تشکر کرد .
پیرمرد پیاده شد و اتوبوس دوباره به راه افتاد ...
دختر بیرون را که نگاه می کرد ؛ پیرمرد را دید که به سمت قبرستان کنار جاده می رود ...
 
*
*

گاهی بهترین و زیباترین چیزهای دنیا قابل دیدن و لمس کردن نیست و فقط باید از درون احساسشان کرد.

  • علیمحمد

شادمان‌ترین مردم، بهترین چیزها را در زندگی ندارند، بلکه آنها بهترین "برداشت" را از زندگی دارند.
به امید برداشت های خوب از زندگی
لحظه هاتون پر انرژى
و شاد…

  • علیمحمد

نامـت جنـون خـیز است حـق دارد مـوذن هـم

وقـت اذان بـا دسـت نـگه دارد سـر خـود را

  • علیمحمد

وقتی پشت سر پــدرت از پلـه ها میای پایین و میبینـی

چقــدر آهسته مــیره ، میفهمـی پــیر شده

وقتی داره خـودش رو اصلاح میکنه و دستـش مـیلرزه میفهمـی پیر شده

وقتی بعد غـذا یه مشت دارو میخـوره میفهمـی چقـدر درد داره

وقتـی یه گوشه ساکـت و تلـخ نشسته و غـرور مــردونه ش اجـازه نمـیده دم بـزنه

میفهمـی چقـدر غصـه داره امـا هیچـی نمـیگه

وقتـی میفهمـی نصف موهـای سفـیدش و پینـه دسـتاش به خاطـر ایـنه که

تـو به بـهار برسـی دلـت میخـواد جونت رو تقـدیم قـلب بزرگ و

عظـمت نـام پـــــدر کنـی

زندگـی بـار گرانـی سـت که پشـت پریشانـی تـوست پــدر

کــار آسانـــی نیــست

نــــان در آوردن و

غــم خـــوردن و

عاشــق بـــودن ...

  • علیمحمد