مادر...
چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۰۵ ب.ظ
ادیسون به خانه بازگشت یادداشتی به مادرش داد و گفت این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند…
مادر در حالی که اشک در چشمان داشت برای کودکش خواند…
"فرزند شما یک نابغه است این مدرسه برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید"
. سالها گذشت مادرش از دنیا رفته بود…..
روزی ادیسون (بزرگترین مخترع قرن) در گنجه خانه خاطراتش را مرور میکرد برگه ای در میان شکاف اورا کنجکاو کرد آن را برداشت و خواند…
"کودک شما کودن است از فردا او را به مدرسه راه نمیدهیم"
- ۹۴/۰۶/۲۵