- ۰ نظر
- ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۰۶:۴۵
تا بحال شده که با یک پرسش نامربوط از یک آشنا آنقدر غمگین شوی که نتوانی خودت را جمع و جور کنی؟
سوالاتی مثل:
چرا این همه چاق شدی؟چرا ازدواج نکردی؟چرا فلانی ترکت کرد..
اینها سوالات خالی کننده ای هستند
چرا سوال هایی کنیم که از یکدیگر برنجیم؟!
بگذاریم دوستمان نفسی تازه کند
بگذاریم در کنارمان چای بنوشد بدون نگرانی؛
او را یاد خالی های اطرافش نندازیم!
قطعا چیزهایی از زندگیش کاسته شده است که حالا سعی می کند با ارتباط باما التیامش دهد
از کسی سراغ متعلقات غایبش را نگیریم
کمی صبور باشیم در ابتدای دیدارها!
مادربزرگ تعریف میکرد:
نمک، سنگ بود. برنجِ چلو را ساعتى با نمکسنگ می خواباندیم تا کمکم شورى بگیرد.
عکسِ یادگارىِ توى دوربین را هفتهاى، ماهی به انتظار می نشستیم تا فیلم به آخر برسد و ظاهر شود.
قلک داشتیم؛ با سکهها حرف می زدیم تا حسابِ اندوخته دستمان بیاید.
هر روز سر می زدیم به پستخانه، به جست و جوىِ خط و خبری عاشقانه، مگر که برسد.
«انتظار» معنا داشت.
دقایق «سرشار» بود.
هرچیزیک صبورى می خواست تاپیش بیاید.زمانش برسد.جا بیفتد.قوام بیاید…
"انتظار" قدردانمان ساخته بود .
♥صبوری را از یاد نبریم♥