- ۰ نظر
- ۰۲ آبان ۹۵ ، ۱۳:۴۳
سالها گذشت تا من فهمیدم آدمها احتیاج دارن سفر برن. احتیاج دارن از زندگی لذت ببرن و لذت بردن برای آدمها متفاوت معنی میشه…
یکی از هیات امام حسین لذت میبره یکی از مهمونی رفتن. یکی تو سفر مکه اقناع میشه یکی تو سفر تایلند.
اینا همشون برای من آدمهای محترمی هستن.
سالها گذشت تا من فهمیدم نباید به دلخوشی های آدمها گیر بدهم
چون آدمها با همین دلخوشی ها سختی های زندگی رو تحمل میکنن.
لطفا به دلخوشی دیگران گیر ندهید !
"دکتر الهی قمشه ای"
گاهی نگاه معصومانه یک کودک هم باعث فوران احساس است.
گاهی عشق را می شود در معصومیت یک کودک جست.
کافیست که عشق را شناخته باشی ..
ببخشای ای عشق!
ببخشای بر من
اگر ارغوان را نفهمیده چیدم
اگر روی لبخند یک بوته آتش گشودم!
اگر سنگ را دیدم اما،
در آیین احساس و آواز گنجشک
نفس های سبزینه را حس نکردم!
اگر ماشه را دیدم اما
هراس نگاه نفسگیر آهو به چشمم نیامد!
و شایسته این نیست
که در بهت بیهودگی ها بمانم!
روزگار غریبی است …
نمکدان را که پر میکنی توجهی به ریختن نمکها نداری …اما زعفران راکه میسابی به دانه دانه اش توجه میکنی..!!
حال آنکه بدون نمک هیچ غذایی خوشمزه نیست…ولی بدون زعفران ماهها و سالهامیتوان آشپزی کرد و غذا خورد …
مراقب نمکهای زندگیتان باشید …ساده و بی ریا و همیشه دم دست …که اگر نباشند وای بر سفره زندگی !!!
آدمهای مهربان در مقابل خوبی های یک طرفه شان هرگز احساس حماقت نمیکنند
چون خوب بودن برای آنها عادت شده …
آدم های مهربان از سر احتیاجشان مهربان نیستند
آنها دنیا را کوچکتر از آن میبینند که بدی کنند ….
آدمهای مهربان خود انتخاب کرده اند که نبینند نشنوند و به روی خود نیاورند نه اینکه نمی فهمند ….
هزاران فریاد پشت سکوت آدمهای مهربان هست ….
هرگز به آدمهای مهربان زخم نزنیم چون گوشه قلب خدا زخمی میشود…
اتوبوس با سر و صدای زیادی در حرکت بود ...
یکی از مسافران پیرمردی بود که دسته گل سرخِ بسیار زیبایی در دست داشت،
نزدیک او دختر جوانی نشسته بود که مرتب به گل های زیبای پیرمرد نگاه می کرد!
به نظر می رسید از آنها خیلی خوشش آمده ...
ساعتی بعد اتوبوس توقف کرد و پیرمرد باید پیاده می شد ...
پیرمرد بدون مقدمه چینی دسته گل را به دختر جوان داد و گفت:
مثل اینکه شما گل رُز دوست دارید؟ فکر می کنم همسرم هم موافق باشد که گل ها را به
شما بدهم؛ به او خواهم گفت که این کار را کردم.
دختر جوان از دریافت گل ها بسیار خوشحال شد و تشکر کرد .
پیرمرد پیاده شد و اتوبوس دوباره به راه افتاد ...
دختر بیرون را که نگاه می کرد ؛ پیرمرد را دید که به سمت قبرستان کنار جاده می رود ...
*
*
گاهی بهترین و زیباترین چیزهای دنیا قابل دیدن و لمس کردن نیست و فقط باید از درون احساسشان کرد.