مادربزرگ تعریف میکرد:
نمک، سنگ بود. برنجِ چلو را ساعتى با نمکسنگ می خواباندیم تا کمکم شورى بگیرد.
عکسِ یادگارىِ توى دوربین را هفتهاى، ماهی به انتظار می نشستیم تا فیلم به آخر برسد و ظاهر شود.
قلک داشتیم؛ با سکهها حرف می زدیم تا حسابِ اندوخته دستمان بیاید.
هر روز سر می زدیم به پستخانه، به جست و جوىِ خط و خبری عاشقانه، مگر که برسد.
«انتظار» معنا داشت.
دقایق «سرشار» بود.
هرچیزیک صبورى می خواست تاپیش بیاید.زمانش برسد.جا بیفتد.قوام بیاید…
"انتظار" قدردانمان ساخته بود .
♥صبوری را از یاد نبریم♥
- ۲ نظر
- ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۱